داستان کوتاه؛ شکاف

 ستفان گودرزی موقع حادثه گروهبان نصرتی کجا بودند؟، با من بودند قربان، ستفان گودرزی موقع حادثه استوار رحمتی کجا تشریف داشتند؟ بغل من بودند قربان، داشتیم والیبال ایران و آمریکا میدیدیم، ست سوم بود...

داستان کوتاه؛ پسر

  بوی پدرمو میده، کت عمو جان،عزیزم ،عزیزم،عزیزم،جان،جان؟؟؟,دوهکتار تو لواسان و فشم رو فروختم...

داستان کوتاه؛ ترس

 ببین ازت خوشم اومده، من با هر دستبند خورده ای حال نمی کنم، من سرگردم میفهمی؟؟...یعنی برو حال کن بعدا تعریف کن افسر ارشد دستبند زده بهت...

داستان کوتاه؛ معماری

 ببینید آقای مهندس رسولی من برای تونالیته ارزشی برابر با تمام هنر قائلم، یعنی رنگ های یک لابی برج پنج ستاره باید دارای هارمونی رنگ باشه برای دیوارها رنگ سفید رو انتخاب کردم چون...

داستان کوتاه؛ نبودم

 ببینید خانم، اینترتیمنت،سرگرمی،این توپ بادیه چیه توش آب میریزن ،دستگیره داره سه نفر سوارش میشن تو سرازیری میرن؟....با این کش محکم ها که به پا میبندن از پل میپرن پایین؟...خود هالیوود...ده میلیارد دلار...

داستان کوتاه؛ بازداشت

 ببینید حاج آقا منم و همین یک مادر و خواهر که روی سر من جا دارند، خانم مهندس با مگانشون تشریف فرما شدند مکانیکی بنده، بنده دو جلسه زیارتشون کردم جلوی جمع هم دو ساعت با هم صحبت...

داستان کوتاه؛ در و دیوار

نیما تا فوق تخصص جراحی قلب درس خوندیم ولی به خاک پدرم، این جمله هایی که رو در و دیوار توالت بیمارستان امیراعلم می نویسن خیلی بیشتر به درد زندگی آدم میخوره تا طب داخلی واشنگتن، این دنیا زمین بازی پولدارهاست...

داستان کوتاه؛ فوق لیسانس

 محمد، حال کردی حس گرفتن رو؟...خوشت اومد به سبک مارلون براندو بازی کردم کل صحنه گریه رو...

داستان کوتاه؛ شانس

 اگر یک جو شانس داشتم، ببین سه رتبه بالاتر آورده بودم یعنی اگر وسط آزمون تخصص عطسه ام نمیگرفت اونم پنج تا، من تا حالا کلا نه بار عطسه نکردم ،بعد. پنج بارش تو جلسه مهم ترین امتحان...

داستان کوتاه؛ کارت

 کارت های عروسی رو پخش کردی رضا؟...اووووووه....ده تا دونه کارت بود، عمه نرگس و دایی وعموها گفتن نمیایم...