داستان کوتاه؛ کارت
جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۹ ب.ظ
کارت های عروسی رو پخش کردی رضا؟...اووووووه....ده تا دونه کارت بود، عمه نرگس و دایی وعموها گفتن نمیایم...
کارت های عروسی رو پخش کردی رضا؟...اووووووه....ده تا دونه کارت بود، عمه نرگس و دایی وعموها گفتن نمیایم،آقا مهدی نجارخدابیامرز هم که آقا مهدی نجار خدابیامرز هم که آقا مهدی نجارخدابیامرز هم که، خب بابا مرد، نه اینجوری نگو، شگون نداره....ببین کل همکلاسی های دانشگاه مون رو دعوت کنیم؟ یه جوجه است و یه زرشک پلو و یه نوشابه و یه سالاد دیگه...گوشت قرمز کلا تو منوی کترینگ انتخاب نکردیم،جمعا پنج نفریم با خواننده وگیتاریست،حس می کنم پنج نفر برای عروسی کمی خلوت باشه،نه؟,آری،آری،پدر،روح تو همان موقع که بر بلندای صخره ای سیاه رازی شگرف وتلخ چون شوکران را با من درمیان گذاری....اوکی،باشه،حله....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۳/۰۵