داستان کوتاه؛ ترس
ببین ازت خوشم اومده، من با هر دستبند خورده ای حال نمی کنم، من سرگردم میفهمی؟؟...یعنی برو حال کن بعدا تعریف کن افسر ارشد دستبند زده بهت، حالا پیش میاد میمیرن آدما، من زیاد دیدم آدما الکی مردن، اول نذار تو حبس بفهمن دکتری، اونوقت میخوان مورفین و دکسترومتورفان بدزدی از درمانگاه، بعد از زیر ابرو نگاه کن، یه جوری نگاه کن که ترس بره تو جونشون، به رییس زندان سفارشتو کردم ،سروانه،زیر دستمه، هواتو داره، ببین، ببخشید اما ریشتو اصلاح نکن، موهای زائدتو اصلاح نکن،یه کار کن شبیه گوریل بشی،ده هزار تومن به یه بدنساز بده، بیشتر نه، ده هزار تومن، بذاره حسابی کتکش بزنی، دستشویی میری دستتو نشور جلو همه،این کار خیلی سوسولیه،فروشگاه زندان دستمال مرطوب داره بعد با اون پاک کن،سنگین راه برو، صدا باید خش دار باشه، اینا حداکثر بعد چهلم مرحوم، رضایت میدن خیالت تخت باشه دکتر...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده