به منظور مشاهده آثار برتر به ادامه مطلب بروید...
حاجی دعواستا،دعواست واستا ببینیم چی میشه....آه....آه.....حسنه....حسنه....حسن بزنش....
من هم اکنون داستانی از دوران جوانی خود را عنوان می نمایم. من دختری سیزده ساله بودم ، مشغول درس خواندن و در همین سن کم خواستگارانی داشتم ولی پدر و مادرم می گفتند هنوز برای ازدواج زود است تا اینکه...
در یکی از روز های سرد زمستان که ظهر برای خرید نان از خانه خارج شدم کوچه خیلی خلوت بود بعد از خرید نان و به طرف خانه برگشتم در مسیر برگشت بودم که دوستم را دیدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوال او را پرسیدم...
همه قصه ها از یه جایی شروع میشه ولی قصه ما از جایی شروع شد که خودمم نفهمیدم یهو تو اوج تاریکی...
-باید تا گلیم آخر و خونه آخر که قبره پام وامیستاد...