نوشته های ارسالی؛دوران جوانی
من هم اکنون داستانی
از دوران جوانی خود را عنوان می نمایم. من دختری سیزده ساله بودم ، مشغول درس
خواندن و در همین سن کم خواستگارانی داشتم ولی پدر و مادرم می گفتند هنوز برای
ازدواج زود است تا اینکه کلاس ششم ابتدایی قدیم تمام شد که چیزی نگذشت که پسر
عمویم با خانواده اش برای خواستگاری امدند بالاخره با حرفهایی که زده شد مادر و
پدرم را راضی کردند که قبول کنند البته آن زمان مثل الان دخترها حق انتخاب و صحبت
نداشتند خلاصه خانواده ها خودشان بریدند و دوختند و قرار همه کاری را حتی خرید و
زمان عقد و عروسی را هم گذاشتند. بعد از ازدواج تا یک مدت زمانی زندگی به خوبی
گذشت و با خوشحالی سپری شد . خانواده ما خلوت بود و در جایی که من رفتم همان منزل
عمو و زن عمو و دختر عموها و پسرعموها که بودم
کمی ناراحت بودم از شلوغی و تعداد زیادشان ،بالاخره با همان سن کمی که داشتم دایما
با نام خداوند متعال و دعایش در حق خود با صبوری زندگی را پشت سر گذاشتم و رفته
رفته یواش یواش با بچه دار شدنم خوشحالی
زندگی، مرا سرگرم کرد و ثمره زندگی ما سه
فرزند خوب و صالح شد و خلاصه را که الحمدلله دو فرزند پسر و یک فرزند دختر بود که هر کدام سر
زندگی خودشان هستند . من همسرم را سالهاست که از دست داده ام و تنها زندگی می کنم
ولی نه تنهای تنها، همیشه خداوند متعال حامی و مواظب من است . بچه ها و نوه هایم
احترام خاصی برایم قایل هستند و دلشان میخواهد که با من با آنها زندگی کنم ولی می
گویم نه . این را بگویم الان دارای شش نوه خیلی خوب و با محبت هستم. من الان در سن
هفتاد و شش سالگی هستم امیدوارم تا زنده باشم خداوند بزرگ کمک حالم باشد که در بستر بیماری
نیفتم و سرپا باشم و عزیزان این را گفتم و نوشتم برای اینکه امیدتان به خداوند
متعال و روزهای بهتر بسپارد و هیچوقت در زندگی ناامید نشوید چونکه ناامیدی بدترین
فکر است در زندگی، جونکه باعث میشود که سرکلافه زندگی از دستتان بیرون رود و همیشه
در فکرتان برای آینده بهتری باشد نه بدتر.همه جوانها و هم سن های خودم را به
خداوند بزرگ و متعال می سپارم به امید روزهای بهتر
"نویسنده: منصوره از شیراز"