داستان کوتاه؛ روح

  روح تو برای من ارزشمند تر از اونکه بگذارم خستگی های عادی من، تو رو هم در بر بگیره، به هرچیزی...

داستان کوتاه؛ علف

ببین نفیسه... عکس پوسترش، نیم رخ سایه، نیم رخ روشن، وووووووووای، چقدر زیباست...

داستان کوتاه؛ بنز

 این کروکیه ها ،سقفش بالا میره بعد جمع میشه تو صندوق عقبش خواهر من،من بابام پزشک جراحه تازه رسیدیم...

داستان کوتاه؛ آخرین

 آخرین باری که اومد طرف من، با خشمی که نمی تونی بیشتر از اون رو تصور کنی...

داستان کوتاه؛ سکوت

سکوت می کنی؟ تو همیشه با سکوت از خودت محافظت کردی، هنوزم می کنی، خب، نشستی، فنجان قهوه روبه رو و گاردت آنچنان بسته است...

داستان کوتاه؛ عروسک ها

  برای من شروع شد، اول یکی از تارهای مو سفید شد، بعد بقیه، همه سفید شدند و مجبور شدم رنگ کنم، اما عروسک ها...

داستان کوتاه؛ زاویه

 من برای زوایا و اتاق خواب ها، رنگ شکلاتی رو پیشنهاد میدهم برای دیوارهای لابی یک رنگ خنثی مثل سفید که...

داستان کوتاه؛ استیون

عیدتون مبارک ،انشا...صد سال به خوشی باشین،شاد باشین،پسووردتون چیه؟...استیون...استیون سیگال...عجب اسم حقی...آقا زاده بدنسازن؟...

داستان کوتاه؛ لوبیا

 دکتر من متوجه یه رابطه عجیب شدم، تو دانشکده تو دوره دکتری سر کلاس معادلات یه استادی داشتیم که...

داستان کوتاه؛ رمورا

بچه ها، رمورا ماهی هست که مانع حرکت کشتی خدایان در اقیانوس ها میشه، اما، اما، رمورا، اون ماهی مهربونی هست که ...