قصه آدمیزاد و پلنگ
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، یه کدخدایی بود، قدش رشید چپقش دراز موهاش کوتاه، ناخنش کوتاه، رفت و رفت و رفت تا رسید سر تپه بلند، یک هو، دور زد دید یا خدا، یه پلنگه، زل زده تو جفت چشماش، پلنگه گفت تو آدمیزادی؟ گفت آره من آدمیزادم، پلنگه گفت آدمیزاد بدجنسه، آدمیزاد سگ رو می بنده، گوسفند رو می کشه، اسب رو می بنده، الاغ رو می بنده، درخت رو می شکونه، باهاش آتیش درست می کنه، آتیش، آتیش، چه خوبه، حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده به تاب و تب نمونده، الان تا غروب نشده می خورمت، کدخدا گفت نا مردیه این جوری خب، بیا با من بریم تا دم در خونه، من زورم رو بردارم، بعد تو منو بخور، پلنگه گفت، مگه زورت همیشه باهات نیست؟، کدخدا گفت، نه، تو خونه جا گذاشتمش، رفتن و رفتن تا در خونه کدخدا، یه هو درو باز کرد کدخدا ، بیلشو برداشت زد تو سر پلنگه، پلنگه گفت آخ خیلی نامردی، کدخدا گفت توام خیلی خنگی، زور آدمیزاده تو سرشه نه تو دندوناش نه تو پنجه هاش ....
به نقل از دکتر قنواتی دایرة المعارف بزرگ اسلامی....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده