وب سایت تخصصی دکتر همایون نوری پناه

وب سایت تخصصی نقد فیلم و سریال

وب سایت تخصصی نقد فیلم و سریال

نویسنده: همایون نوری پناه
ادمین : محسن اکبرزاده

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۵ بهمن ۹۹، ۲۱:۱۷ - اسید سیتریک
    *ـ*

داستان کوتاه؛ دویست و سی و دو

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ب.ظ

اسلحه را از روی سرم برداشت. آب زرد از توی پاچه اش  زد بیرون، از موقعیتی  که در آن بودم خنده ام گرفته بود، می دانستم خنده من او را عصبی می کند، اما عصبی نشد ، او هم خنده اش گرفته بود، بر پدر آموزش های بانک لعنت! یک پلیس یونیفورم پوش می آید می ایستد جلوی تمام رؤسای شعبه ها، خود را تاب می دهد و وانمود می کند که دویست و سی دو گروگان گیری را با موفقیت حل و فصل کرده، بعد دستوراالعمل های کلی صادر می کند.
اسلحه را از روی سرم برداشت. آب زرد از توی پاچه اش  زد بیرون، از موقعیتی  که در آن بودم خنده ام گرفته بود، می دانستم خنده من او را عصبی می کند، اما عصبی نشد ، او هم خنده اش گرفته بود، بر پدر آموزش های بانک لعنت! یک پلیس یونیفورم پوش می آید می ایستد جلوی تمام رؤسای شعبه ها، خود را تاب می دهد و وانمود می کند که دویست و سی دو گروگان گیری را با موفقیت حل و فصل کرده، بعد دستوراالعمل های کلی صادر می کند.

 -آقایان ، در برخورد با گروگان گیر حفظ آرامش اولین اولویت شماست، گروگان گیر نباید هیجان زده شود ، هیچی حسی نباید  به او القا کنید، نباید نشان دهید که ترسیده اید یا مضطربید .آن موقع هم خنده ام گرفته بود، در دانشکده اقتصاد که بودم  استادی داشتم که احساس می کرد بعد از گینز بزرگترین تحلیل گر اقتصادی دنیاست. یک فولکس داشت که بعد از کلاس  برایش هل می دادیم!  در طول سه سال هیچ وقت  کت شلوار پوشیده اش را عوض نکرد! کله این گروگان گیر هم مثل کله  استادم کچل است، قیافه مضحک او را به خود گرفته ، نمی توانم نخندم ، اما او نباید بخندد، نمی دانم چرا دارد می خندد؟ کاش  یک مامور زبده  نحوه درست گروگان گیری را به او آموزش داده بود، لوس شده است. مثل دو تا دلقک سیرک شده ایم، دو تا  دلقک لوس که مردم به سمتشان پاپ کورن پرت می کنند، یک سرباز صفر دراز چهار زانو پشت در بانک نشسته ، فرمانده شان  رفته روی سقف ماشین، پس اونایی که سرشان کلا مشکی دارند و همیشه یا از طناب آویزانند یا در حال تمرین کنگ فو کجا  رفتند؟

 حیف پول هایی که از جیب پدرم کش رفتم  تا با بچه ها برویم سینما فیلم پلیسی تماشا کنیم.

  هیچ کدام از این مامورها شبیه "کلینت ایست وود"نیستند، کاش بیست سال زودتر می دانستم فیلم ها دروغ می گویند، الان  باید یک مرد به اندازه دیوار از توی دریچه تهویه بپرد بیرون ، تمام گروگان گیرها را خلع سلاح کند،  به دریچه کولر نگاه می  کنم،

 -لعنت به هیکلت، کجا رو داری نگاه می کنی ؟

 (دلم می خواست این جمله از دهانش بیرون بیاید اما نیامد، هرگز نیامد) .

 -آقا عذر می خوام کجا رو نگاه می کنین؟

 -چیزی نیست، چیزی نیست، خونسرد باش

 من حتی در خواستگاریم آنقدر مودب نبودم، خدایا این چه وضع مسخره ای است؟ چرا این مرد باید مرا گروگان بگیرد ؟ یک  کشیش هفتاد ساله یا حتی پاپ ، به مراتب در گروگان گیری حرفه ای تر از این مرد است! عجب وضع مسخره ای گیر افتاده ام.  صبح به سامی چی گفتم؟ صبح به سامی چی گفتم؟... امروز روز آخر مهلت صاحبخانه است. سامی رفته اجاره را بدهد؟  هیچ  کاری را نباید داد دست بچه ها، اگر زخمی بشوم، او هم اجاره را ندهد چه ؟ باید سالم بیایم بیرون، مجبورم سالم بیام بیرون، این  کانال کولر لعنتی  چرا باز نمی شود؟

 -آقا عذر می خوام، شما چرا  همه اش بالا را نگاه می کنید؟

 - من عادت دارم ، عادت همیشگی من بالا را نگاه کردن است، چشمم افتاد توی چشمش، خندید ، منتظر بودم سرش را بدزدد،  چشمانش را مخفی کند، پس چرا می خندد؟ بازی ما به اوج مضحکه نزدیک می شود، منتظر انفجار هستم، منتظر بدبختی  هستم، روی دو زانو نشستم،  دارند  از بیرون صدایش می کنند، چرخید طرف در شیشه ای،  سربازی که چمبک زده بود پرید  هوا، اسلحه را گرفت طرف در شیشه ای ،  فرمانده از روی سقف آمد پایین ، پای گرونگان گیر گرفت به سیم کامپیوتر ، نزدیک  بود بخورد زمین، خود را جمع کرد، یک تیر خورد به در شیشه ای، پودر شد ریخت پایین. عضلاتم را سفت می کنم،  صدای  جیغ می آید، سرباز چمبک زده ، حالا ده متر پرید بالا.  فرمانده پشت در ماشینش مخفی شده ، آب از توی پاچه شلوارم می زند  بیرون، عجب آبروریزی بدی!

 سرباز چمبک زده بی هوا شلیک می کند، بدنم داغ می شود، آنقدر ها هم که می گویند درد نداشت، فقط می سوزد، از خون می  ترسم، غضلاتم شل شده ، یک قطره آب یا خون  که نمی توانم فرقشان را حس کنم آرام آرام از پشت یقه ام سر می خورد می  رود پایین، احساس می کنم مهره های کمرم را یکی یکی طی می کند، می رود توی شلوارم، چه حس خوبی! این سامی لعنتی  خیلی حواس پرت است! اجاره را داده؟ نداده؟ نمی خواهم به این موضوع فکر کنم ، احساس خوبی دارم که این افکار خرابش می  کند، انگار رفته ام توی سونا . هوا گرم است،  دنیا سیاه  می شود، لعنت به این سامی ، لعنت.

 

نویسنده:

همایون نوری پناه

ویراستار:

محسن اکبرزاده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۹
همایون نوری پناه

داستان کوتاه

نظرات  (۲)

داستانی بسیار زیبا و جذاب بود. 
بسیار جذاب و خواندنی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی