داستان کوتاه؛ بوق
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ
پنج سالم بود، هوا سرد بود، من و ننه خدا بیامرزم رفته بودیم پارک شهر، جایی رو نداشت بره که، باباش میزدش، داداشش میزدش، آقام خدا بیامرز میزدش، همین پارک شهر بود و ما، دست یه پسر تپلیه یه پیتزا گنده دیدم اومدم یک تکه ازش بردارم ،پدرش زد تو گوشم ،اون روز بود که من مسیر پیشرفتم رو شروع کردم، ماشین ژاپنی شیش دنده اژدها گیرساچی چند میخری داداش؟...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۳/۱۲