سید یعقوب
این پسرمهربان ترین انسانی بود که دیده ام.شاگرد حلیم پزی مجید در اختیاریه جنوبی بود و حقوق زیادی نداشت اما همان حقوقش را خرج خودش نمی کرد ،می آمد ،آرام و بی صدا درون اسباب بازی فروشی «توی استوری»و گران ترین اسباب بازی هایی که معمولا دندانپزشک ها وکارمندان ارشد بانک می خرند ،می خرید و برای بچه های کوچک فامیلشان می برد.
بعضی از انسان ها که در پیاده روی این هستی کوتاه ،آرام قدم می زنند ،انقدر خوب هستند که بیشتر از تمام بنز سواران تمام ثروتمندان و تمام کسانی که جهانی از ثروت دارند می شود،دوستشان داشت.کم حرف بود و همیشه می خندید اما حرف نمی زد ،لر بود.حال درخت بلوط را داشت ،بار می داد و منت نه،زحمت نه ،آزار نه ،و آخر هم درخت بلوط شد ،یک درخت بلوط که تا ابد در جنگل های لرستان می ایستد و بچه ها می آیند و به شاخه هایش تاب می بندند و صورتی بازی می کنند،نه معروف بود نه کار خیلی بزرگی کرد،در زندگی بسیار کوتاهش که تصادف موتور سیکلت به آن خاتمه داد ،او فقط یک درخت بلوط بود که بچه ها به شاخه هایش طناب می بستند و از آن بالا می رفتند و بلوط می چیدند،درخت بلوط بودن خودش یک هنر است ،سید یعقوب این هنر را بلد بود ،هنوز احساس می کنم با کلاه سفیدآشپزی وماسک به سمت اسباب بازی فروشی می رود و کلی اسباب بازی برای بچه ها می خرد،خوشحالم که آرام و سریع رفت و اسیر تخت خواب و دارو و پرستاری نشد