دختردریا
روزی دختری عاشق دریا می شود. او هر روز برای دریا نامه ای می نویسد و آن را به کبوتری می دهد تا آن را به دریا برساند. کبوتر بر فراز قله ها و کوهستان ها پرواز می کرد و از دره ها عبور می کرد و روزها در راه بود.
شبی دختر خواب می بیند یک ماهی بزرگ و زیبا مرواریدی در دهان دارد و آن مروارید را در دست دختر می گذارد. دختر از خواب بیدار می شود و میبیند که مرواریدی زیبا در دستان اوست. او به مراورید نگاه می کرد صدای دریا را می شنید و ماهیانی که با او سخن می گفتند. هر روزیک ماهی رازی را به او می گفت. روزی یک ماهی طلایی در میان مروارید بر دخترک ظاهر شد و رازی را به او گفت. فردا همانطور که ماهی گفته بود دختر به درون غاری رفت و مروارید را در کف غار گذاشت. مروارید می درخشید و هزاران پری از میان غار ظاهر شدند و با بالهای زیبا مانند کبوتر به پرواز در آمدند. پریان به دخترک گفتند تو اکنون عروس شاه پریان هستی. شاه پریان در میان بزرگترین چشمه دنبا که تمام دریاها از آن سرچشمه می گیرند زندگی می کند. دخترک عروس شاه پریان شد. او گاهی در قالب یک پروانه به خانه خودشان سر می زد و از بر شاخه ای می نشست و مادرش را که در باغ بود و برای دخترش آواز می خواند نگاه می کرد.
"گه لاویژ"