دست زی زی را گرفتم بردم براش لباس خوشگل بخریم
پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ
توی یه مغازه یه لباس خوشگل واسه خودم دیدم... سریع رفتم روی ابرها... زی زی ابر رو کنار زد یهو صداشو شنیدم که میگفت: مریممممم با تو ام می خواییش؟ اونجا همه چی خیلی قشنگ بود همه چی... من اون لباسو پوشیده بودم سفید برفی شده بودم و هفت کوتوله افتاده بودند پشت سرم! دختر خوبه بودم که میخواستم با بدی ها بجنگم... چقدر خوشگل شده بودم با اون لباس قرمز بلند!! سفید برفی اما لباسش بلند نبود که! رفتم توی مغازه خوشحال و خندان لباس رو برداشتم آوردم خونه... پوشیدمش و کلی کیف کردم! هفت کوتوله نبودند که کلی دوستم داشته باشند! پشت سرم بیفتند و همه جا با من بیان! زی زی که فکر کنم فهمیده بود چقدر این لباس رو دوست دارم گفت مثل پرنسس ها شدی! حالا پرنسس شده بودم ولی بازم خبری از بقیه ی عناصر لازم برای پرنسس بودن نبود!
"(میم. ح زمستان )96"
۹۶/۱۱/۱۹