ما را چه کار با سیاست است آخر؟ ( برای کاف تا ابد دوست داشتنی)
این روزهای آخر شهریور
این روزهای کش آمده تا ابد
این روزهای زیباتر از شعر
زیباتر از آسمان آبی آن شهر دور...
بیش از همیشه مرا به خود واداشته است
عشق...
این جادوی ابدی
این کلمه ی نامفهوم فراتر از خود..!
این مهیمان همیشه ناخوانده
سرزده است...
راستی من کیستم؟
زنی در استانه ی فصلی سرد؟
چنان که فروغ همیشه جاوید سرود؟
چشم های تو را باور کنم یا که دشنام های مردمان تلخ تر از زهر زمانه را؟
دهانت بوی دوست داشتن می دهد جانا!
بیا رخت برببندیم به ابدیت!
بیا برای همیشه ترک کنیم مردمان آهنین این شهر را آری...
نکند که کافه های شهر را از ما دریغ کنند؟
کافه های شهر
کافه های چای و حرف و حرف .. کافه های من و تو آری ما
کافه های میزهای چوبی قهوه ای...
کافه های گرم و دنج تهران بی قرار، تهران سرد ...
تهران آلوده...
تهران گاهی زیاده گرم و کثیف
تهران اما بازهم دوست داشتنی...
بنشین روبرویم و از روزمرگی ها بگو
ما را چکار با سیاست است آخر؟
دنیا یک ترامپ را کم داشت و دیگر هیچ......
ما اشتباهی ایم...
چای ات را بنوش و هیچ فکر نکن که
جغرافیای کوچک من بازوان تو است...
حالا که می بینی به همه جای دنیا برمی خورد...
آری برمی خورد که من و تو را ما ببیند
من گل گلی را چکار با سیاست آخر؟
بیا کنارم بنشین و از روزمرگی ها بگو...
اصلا بیا به شعر پناه بریم
آری شعر...
دختران دشت بخوانیم...
شعر
شعر
این تنها ناجی انسان معاصر...
ما چکار با سیاست است آخر ؟
قیصر بخوانیم و سه شنبه ی تلخ و بی حوصله ی ادبیات را فراموش کنیم
قیصر بخوانیم
و منتظر سه شنبه های زیبای شفیعی وار باشیم...
"مریم حسنی.شهریور 96. از مجموعه ی تهران بی قرار"