داستان کوتاه؛ ژاژا
شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۴ ب.ظ
ببین، ببین، ژاژا خیلی گرمش بود، بردمش سلمونی، مثل جت، از خیابون ویلا اومده بودم تا سر خیابون کلانتری، مثل جت بردمش، بعد عکس ژاژا رو گذاشتم اینستاگرام، ببین، بی شعور رفت رو مخم ، نوشته بود، هپل ترین ژاژا ، هپل، به ژاژا گفت هپل، ترکیدم ، منفجر شدم، داغون شدم، چقدر خودخواهه، ببین یعنی پاره اش کردم تو اینستاگرام، یعنی اصلا خوردمش....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۴/۱۰