داستان کوتاه؛ میگما
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ق.ظ
دکتر مولوی کلاس ده کارشناسی های علوم سیاسی با شماست؟... بله خانم دکتر...... چای بریزم دکترمولوی؟.... ممنون میشم.... میگما،چه خوب میشد یه گروه نیو نازیست که موهاشون رو چرب می کردن طرف چپ سرشون و سیبیل چاپلینی میذاشتن با هدف به دست آوردن یک شهرک مستقل ظهور می کرد بعد همه بلیط میگرفتند با همون لباس های خاکستری مشکی و پوتین های براق می رفتند سوریه تا با ماشین های فولکس قورباغه ای و تیربار آلمانی تو موزه با داعش بجنگند.....بعدم یه گروه از پرورش دهنده های اسب در مغولستان با هدف پیدا کردن چراگاه های جدید با اسب و تیرکمون و دو تا مشک آب و یه گوسفند دودی شده عقب اسب میرفتن تا زمین ها رو از نیو نازیست ها پس بگیرند....بعد یه گروه شوالیه که تازه از جنگ برگشت....دکتر مولوی، نشست هم اندیشی، روسای دانشکده با دانشجویان تحصیلات تکمیلی هست، کلاس ده تشکیل نمیشه...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۴/۰۶
وبلاگ فوق العاده ای دارید
لطفا به وبلاگ من هم سر بزنید
خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم