داستان کوتاه؛ کمربند
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ب.ظ
مسعود، مسعود خان، آقای مهندس مسعود خان، مهندس ارشد برق، تو عین سوراخ اول کمربند میمونی، یعنی همیشه هستی، ولی به درد هیچی نمی خوری........خونه رو که من برای دخترم خریدم، ماشین رو که من خریدم انداختم زیر پاتون....فقط بهت گفتم یک شغل اسمی پیدا کن که اسمش بزرگ باشه، خیلی بزرگ باشه، با پژو۲۰۷ اتوماتیک راننده اسنپ شدی بعد عدل، عدل، عدل، رفتی پسر خواهر منو سوار کردی؟....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۴/۰۳