داستان کوتاه؛ هیچی
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۵ ب.ظ
حاج آقا، باباجون، باباجون،... باباجون.... اسم شما رو یک تریلی نمیکشه..... این همه سفره داری.... این همه دبدبه کبکبه.... بابا من دامپزشک این مملکتم، فقط خریت کردم زدم تو کار جوجه شترمرغ، سرمازد حواسمون نبود همشون مردن، حاج آقا، باباجون...یه بچه ضامنی، یه جوجه سندی، بابا من دارم این تو می پوسم، یکی رو ببینین من امشب بیام بیرون....تورو جان مادربزرگ ،حاج آقا، تورو...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۴/۰۳