داستان کوتاه؛ خونه
دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ب.ظ
دوست داشتم... خونه خاله منیژه رو دوست داشتم، همیشه تو فریزرش شیشه کوکای نیمه یخ زده داشت، می گرفتم بالا،طرف هوا، ابر تو آسمان تابستون بود، گرماش اشک آدمو در میاورد، خونه خاله منیژه رو دوست داشتم، بخاطر،یک بافته. موی بلند که از پنجره همسایه بغلی پیدا بود، بوی عطرش، پرده نازک سفید خوش سلیقه بعد روش پرده کوتاه چارخونه سفید نارنجی، زمان ،می ایستاد،زمان،می ایستاد،زمان،می ایستاد،....مامان فهمید....پنج سال نرفتیم خونه خاله منیژه....دیگه آسمون،آسمون تابستون نبود،آسمون پاییز بود....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۳/۲۹