داستان کوتاه؛ شب
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ق.ظ
جراحی میکنم، عرق صورتم را پاک می کنند، نخ بخیه،اسکاپر،فشار خون،دمای بدن،سر وصدا،...پشت فرمان ماشین می نشینم، رانندگی، بوق بلند، آژیر پلیس، آژیر آتش نشانی، از فروشگاه زارا خرید می کنم، صدای بلند موسیقی،صدای بلند موفقیت،صدای بلند موفقیت من،شب ها نمی توانم بخوابم،من آنطور که فکر میکنم نیستم،شب ها وقتی هیچ صدایی نیست و کاملا تنها هستم،مغز انسان یک عضو واکنشی است و به هر فکری واکنش نشان می دهد،من آن چیزی که فکر میکنم نیستم،شب ها وقتی هیچ صدایی نیست،احساس شدید پوچی همه چیز به سراغم می آید،باید خرد لازم را به دست بیاورم چیزهایی که لازم نیست یاد بگیرم را باید بریزم بیرون،این داروهای قدیمی چرند است دیگر تجویزشان نمیکنم ،کار درستی نیست حتی اگر کارخانه بهترین دوستم ورشکست شود، شب ها خوب می شوم،نمی شود همه چیز پوچ باشد، من نمی ترسم....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۳/۰۲