داستان کوتاه؛ بنز
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
بنز دارم مطب دارم،ده ساعت در روز جراحی می کنم پشت این وانته تو چراغ قرمز نوشته،به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن،تو این بیت را می خواندی وقتی از دستم خیلی کلافه بودی،وقتی روز تولدت را یادم میرفت وقتی سالگرد پدرم،سالگرد ازدواجمان،را یادم می رفت،این بیت شاید تنها بیتی باشد که بلدم به غیر از توانابود هر که دانا بود،ادبیات تو خوب بود سارا،مال من ضعیف بود افتضاح بود،دنبال چیزهایی بودم که پول داشته باشد،خیلی پول داشته باشد،همیشه دنبال پول بودم از بچگی از بس بدم می آمد از وانت و خربزه دلم می خواست پول داشته باشم اما حالا که تو رفتی،دلم یک وانت می خواهد که پشتش بنویسم، برگرد ،خانه بی تو دلگیر است....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۲/۳۱