داستان کوتاه؛ سفید
جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ
سفید بود عین بادبان قایقی در نسیم... وقتی نگاهش می کردم می دانستم همه چیز درست می شود، می دانستم به یک دلیلی نجات پیدا کردم. بود و نبود، روی بالکن که می ایستاد دست هایش را روی نرده که میگذاشت، قبلا یه آدم خوشحال میشناختم انگار طلسمش کرده بودند، او خوشحال بود وقتی دستش را روی نرده می گذاشت، ما تا سه سال خوشحال بودیم، شانس به یک سری فقط لبخند کمرنگ میزنه اما برای یک سری بلند قاه قاه میزنه، همیشه خندان بود، نمی گذاشت هیچ چیزی ناراحتش کند، به نظرم راضی ترین و خوشحالترین آدم دنیا بود، می توانست با چشمانش بلند بلند حرف بزند، سفید بود،سفید...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۲/۰۱