داستان کوتاه؛ ببین
جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
ببین، نه، نه، نه، ببین من، من می دونم بی بند و بارم، می دونم لاابالی هستم، می دونم کثیفم، برای همین خودم رو کنترل می کنم، افسار خودم رو می کشم، نمیرم با کسی زیر یک سقف، اما تو، تو، تو ایرادت اینه که میری زیر یک سقف، ادای مرد متاهدها رو در میاری، من از تو بدبخت ترم، من از تو تنها ترم، تو پنجاه تومن ویزیت میدی نیم ساعت از من مشاوره بگیری، بدبخت، بیچاره، من صد تومن میدم بیست دقیقه با استاد سابقم جلسه مشاوره داشته باشم، ای خاک بر سر من بکنن، ای تیر خلاص بزنه داعش تو سر من، ای یکی بمب ببنده به خودش، با اینکه حتی، حتی، حتی، حسش متناقضه، محکم جوری که نتونم فرار کنم بغلم کنه...
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۱/۲۵