داستان کوتاه؛ دکتر جان
يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۷ ب.ظ
ببین مسعود جون، من رو میشناسی، خواهرم ندا، همکارت هست، اونم پزشکه البته نه پزشک در و دیوونه ها، پزشک خانم ها، لیدی ها، مرحوم پدربزرگم وزیر بهداری رضا شاه کبیر بود، خودمم می شناسی، ما مودبیم، اصیلیم، بزرگیم، بزرگ زاده ایم، انقدر جراح بینی، جراح بینی، نکن...من خودم این پسره رو از تو جوب پیدا کردم، نمی خوام توهین کنم، اما میدونی از پرستاری بالاتر نمیومد چه برسه به فوق تخصص پلاستیک و کامپوزیت و این آت و آشغال ها، اینا کلا خانوادگی پلاستیک جمع کن بودن، پسرشونم جراح پلاستیک شد، ببین عزیزم من نمی خوام توهین کنم اما این دوست تو جاش ته سطل شهرداری بود، ببین من اصلا نمی خوام توهین کنم، اما کلا این ها همه تو جوب افتاده بودند، پدر من اینا رو جمع کرد از تو جوب، ببین دکتر جان من اصلا نمی خوام توهین آمیز صحبت کنم اصلا و ابدا، اما تمام این ها تو چاه افتاده بودند خودم طناب انداختم کشیدمشون بیرون، دکتر جان ببین من نمی خوام توهین کنم اصلا بدم میاد، بیزارم از تحقیر یک انسان اما.....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۱/۰۶