داستان کوتاه؛ سروان
شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۶ ب.ظ
جناب سروان همه گرگ....جناب سروان، همه ختم روزگار... جناب سروان ببینید...نه من واستاده بودم پیچیدن جلوم...من فقط یه کم عصبی بودم، ظهر با خانم حرفم شده بود، کلا مظلومم کلا کسی حرف منو نمیفهمه کلا کسی درکم نمیکنه...جناب سروان همه گرگ...همه ختم...کلا این سه تا داداشا هر سه تا باشگاه قفل و قیصر تو کوچه یاسر بدنسازی کار میکنن....خیلی وحشین...خیلی وحشین جناب سروان...من نزدم ...نه جناب سروان اینا همه وصله است...من فقط یکیشون رو هل دادم سرش خورد به درخت... یکیشون رو هل دادم سرش خورد به جدول...یکیشون اومد فرار کنه پشت پا زدم خورد تو آینه ماشین شما...من نزدم.... اینا گرگن... اینا ختم روزگارن...من کلا بی زبونم...من کلا بدبختم....مظلومم....همه گرگ...همه ختم روزگار....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۱/۰۵