داستان کوتاه؛ سامی نجم الدین
شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۵ ب.ظ
الو؟الو؟...رضا تو رو خدا...رضا جان هلیا...رضا جان ملیکا...رضا...رضا...رضا تو مرحله چهار هزار و نهصد و بیست وشش گیر کردم...رضا سه هفته است گیر کردم...کلنگ میخوام رضا فقط سامی نجم الدین بلده چطوری کلنگ بگیره....ببین باید شهرشون رو خراب کنم بعد رد میشه این مرحله، فقط باید این مرحله رو رد کنم...رضا فقط سااا...نه رابطه ندارم...به جان مادرم رابطه ای در کار نیست من حتی نمیدونم کیه...من نمیدونم کیه رضا ولی همه خفن گیمر ها میگن خیلی خوفه...میگن خیلی خیلی خوفه....خدای این بازی سامی نجم الدینه...فقط اون بلده...رضا التماس میکنم...رضا التماس ....رضا التماس می کنم...رضا...رضا....من کلنگ میخوام...رضا من بی کلنگ یه مرده ام...رضا سربازاش منو میکشن...سربازاش ،سربازامو تیکه تیکه میکنن...رضا سربازاش به خاک می شوننم...نه طلاق از تو به خاک نشوند منو...رضا سربازاش می خورن سربازامو تازه اژدها دارن من سربازام همه پیاده ....همه پیاده...رضا...رضا.....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۶/۰۱/۰۵