داستان کوتاه؛ کشیش
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ب.ظ
پدر روحانی، این آقا مزاحم من شده ....فرزندم برو لطفا، خانم رو اذیت نکن...پیری برو پی کارت این دختر بچه محل ماست....پسرم خواهش می کنم مودب باش و برو....نمیرم، میام، پاره پاره ات می کنم، کشیش...دنگ دنگ دنگ....وای وای ،پدر شما تیراندازی رو از کجا یاد گرفتید؟...دخترم هر کشیشی، قبل از کشیش شدن یه شغل دیگه داشته....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۵/۱۲/۲۷