داستان کوتاه؛ عدالت
شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۰۹ ب.ظ
میلاد، فقط شیشه رو بشکون ساک ورزشیش رو بردار بریم بجمب علی، این کوچه ها محافظ داره، علی رامبد،،،پدرش تمام اموال کارخونه رو بالا کشید و رفت کانادا،،،ساک ورزشیش رو بدزدیم؟...میخوای اصلا فقط روی ماشینش ج.ی.ش کنیم که جرم هم نیست جوجو؟...میلاد...خیلی خب بریم عقب ماشینش غایم بشیم...دختر بر میگردد...قد بلند است و کتونی بسیار زیبای صورتی رنگ به پا دارد،از آن دخترهایی است که نمی شود چشم از او برداشت، چشم های سبز بزرگ و موهایی که انگار دارند زیرکانه و موذی از زیر روسری سفید فرار می کنند...شیشه شکسته عقب را نمی بیند چون شیشه در بین شاخه های یک درخت کاج است و نور کافی نیست برای دیدن ....سوار می شود...میلاد با دست به پای علی رامبد می زند، علی بطری را به سمت میلاد می گیرد ،میلاد با دست پس می زند ،علی رامبد با فشار دست سعی دارد به میلاد حالی کند...دختر متوجه می شود،نه جیغ، نه ترس....می دونم فرار کردن الان فایده ای نداره و منتظر این لحظه بودم...هرکس کارمای خودش رو داره ولی بعضی ها کارمای دیگران رو هم پس میدن...علی رامبد، بنز سواری کیف داره نه؟...دختر...نه، وقتی که تنها مرد زندگیت رو هفته قبل زیر خاک کرده باشی، میلاد، چرت میگه ،دختر،شماها منو نمی شناسین،جراحم ،بنز رو خودم خریدم،علی رامبد،دروغ میگی،میلاد،شاید راست بگه، علی رامبد، دروغ میگه، میلاد، راست میگه، دختر، بیاین یه کاری بکنیم، حالا که دو به شک شدین به مچ پام بپاشین نه به صورتم، میلاد، راست میگه موافقم، علی رامبد، نه، همون صورت، میلاد باسرعت از همان پشت ماشین بطری را میقاپد و از زیر صندلی به مچ پای دختر
می پاشد....صدای جیغ بلند تمام فضا را پر کرده است، علی رامبد بی دست و پا و کم مو و خجالتی است به طرز مضحکی میان ترس و اضطراب می دود اما احساس می کند جلو نمی رود، احساس می کند دارد در قیر می دود، میلاد اما فرز و چابک است، از کوچه پهلویی یک سمند پلیس به میلاد میزند و دو متر او را پرت میکند، علی رامبد در حالیکه آب زردی از پاچه شلوارش بیرون زده و شیشه عینکش از شدت دویدن و ترس بخار کرده دست ها را بالا می برد و فریاد میزند ...من نبودم سرکار...من نبودم....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده
۹۵/۱۲/۲۱