تقدیم به تمام آتش نشان های جهان مردانی که درازل خانه دارند
گرگ
شبا از درد میری نوک بلندترین کوه دنیا می ایستی و زوزه میکشی نه برای جفت پیدا کردن....از زخمی که خوردی زوزه میکشی...گرگ حیوون نیست تو تمام اساطیر گرگ انسانه....مهربونی تو شور جوانی داشت و حسابگری من رطوبت میانسالی....می خواستم عاشق بودن تو و مالک بودن خودمو یک جا ببینم...که دیدم....اینا برام مهم نیست....تو هر وضعیتی که هستی محبت کردن وظیفته....نمیخوام با حرف زدن خرابش کنم پانیذ...دیگه نمیخوای حرف بزنی؟...صبر می کنم سر موقعش بگی....سر موقعش یه مشت حرفای تکراریه سامان....من حتی نصف حق با تو بودن رو ندارم....یه رازی هست....یه حدسی بزن...از شوهر سابقت بچه داری؟...یه حدس دیگه بزن....دارم از فضولی دق می کنم....تو جایی رو داری با خودت خلوت کنی پانیذ؟...من اصلا خلوتی ندارم جز قبرستون...نگاه کن سنگ قبرشو شکستن...من همیشه اینجوری نبودم سامان...همیشه اینجور نبودم..
بی اعتناییت دیوانه ام می کرد...انتخاب ساده زخم های ساده لباس های ساده کتاب های ساده...پانیذ جان...بی اعتناییت تحقیرم می کرد....سوال دیگه ای هست بپرسی پانیذ؟...من چیزی نپرسیدم....سوال نمیکنی که سوال نکنم .....شاید....از چیزی عصبانی نمیشدی و این عصبانیم می کرد.میخواستم بدانی من یک جراحم و از تو بالاترم...اما نبودم .و این واقعیت که من سایه و هم تو بیش نبودم...ناراحتم می کرد....چی رو نگاه می کنی؟...تو رو...چرا از اونجا....از اونجا بهتر دیده می شی .....گاهیم میرم تو فکر و یک شعری زمزمه می کنم...مسیح خاطرات من به پای دار می رود بگو چگونه می دهی غرامت صلیب را....سامان ....سامان می فهمی و نمیفهمی ...می دانی و نمی دانی...پشت لباس سبز و دستان خونی ات هیچ خاطره ای نیست....سامان بعد عمل میخوام ببرمت یه جای خوب....نزدیک شو گرچه نگاهت ممنوع است....صدای تو سبزینه آن گیاه...بیا انتخاب کن پانیذ....تا شب که نمیشه تو کافه مردم نشست....
نویسنده:
همایون نوری پناه
ویراستار:
محسن اکبرزاده